۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

روزگار........

در سالهای خیلی دور
زن جوانی بود.او زندگی آرام وسعادتمندی را بادو دختر خرد سال وهمسر متمولش می گذراند.
از بد روزگار گرفتار بیماری سرطان شد.از شوهرش خواست که بعداز مرگش صمیمی ترین دوستش را که دختران خاله صدایش می کردند, به همسری انتخاب کند.
زن جوان خانواده عزیزش را تنها گذاشت.دختران بزرگ و بزرگتر شدند وبسیار زیبا.
......بیست ساله بود ودانشجوی معماری در یکی از دانشگاه های انگلستان.او خواستگاران زیادی داشت.
به مهمانی های بزرگی به دلیل موقعیت پدرش دعوت میشد.
در یک تابستان به یکی از این مهمانی ها رفت.او انتخاب شده بود جزو کسانی باشد,که قرارست به عنوان همسر پسر آقای .........
بزگزیده شوند.
از دختران آزمون های مختلفی به عمل آمد.
او در همه این آزمون ها موفق بود.
آخرین آزمون اسب سواری بود.
نفر دوم این مسابقات احساس خطری جدی کرد.
فکری به ذهنش رسید ,شلاق را با ضربه ای جانکاه به دخترک زد.
سرش گیج رفت واز اسب به زمین افتاد.
حالا او زنی شست ساله و زمین گیراست.
او زندگی را به سختی در زیر زمین خانه پدریش می گذاراند.
رقیبش سالهای خوشی کوتاهی داشت.
انقلاب شد.او به غرب پناه برد.
شوهرش در بد بختی وآوارگی مرد.
خودش هم زن فقیری است که نمی تواند به وطن باز گردد.

۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

ای جوان

دخترهاوپسرهای جوان

شماکه معیارتان برای ازدواج زیبایی وقدوبالاست فکر کرده اید اگر:
بعد ازمدتی قیافه اش برایتان عادی شود
اگرپس از چند سال صورتش چروک بیفتد وموهایش بریزد
چه می کنید؟
ایا درست است زندگی مشترک رابر اساس چشم وابرو وقدوبالا پی ریزی کنید؟
معیارهای بهتری سراغ ندارید؟
ایمان,اخلاق,علم و.....
البته ناگفته نماند که جوانهایی هستندکه به شرایط ظاهری اهمییت نمیدهند.

برچسب‌ها: